به مامانت بگو باهاش حرف بزنه
زن دایی آخریم خیلیییییی گدا بوده
پدرش مادرش رو طلاق داده بوده
تو زابل تو یک اتاق زندگی میکردن
مادرش کارگری میکرده
فقط و فقط بخاطر پول زن داییم شده
+بیست سال کوچکتره از داییم
++داییم از زنای قبلیش پنج تا بچه داشته
خدا بابام رو حفظ کنه
اگر اون نبود خدا میدونه این پیرخرفت چه ها با زندگی ما میکرد{مثلا وقتی خیلی بچه که بودیم؛مامان بابام میرفتن مسافرت و مارو میسپردن به مامان بزرگم؛تمام یخچال خونه و کابینت هارو جارو میکرد و میریخت تو خیک پسرای خودش+کلی از لوازم خونه مون در حالی که نو و سالم بودن رو میبرد(احتمالا میفروخت)و بعد به بابام میگفت سوخته بود انداختمش دور....خداروشکر بابام خیلی زود فهمید و کلا این حرکاتش سه چهار بار بیشتر تکرار نشد.....اما هنوز که هنوزه تا بابام میره مسافرت تمااام فامیل مامانم میان تو حیاط خونه ما با تایدهای خونه ما ماشین هاشون رو میشورن...قدیم تر ها که کارت بانکی نبود؛فست فودی سر کوچه مون پدرم رو میشناخت و حساب دفتری اونجا داشتیم...زالو صفت ها از شماره تلفن خونه ما غذا سفارش میدادن و پولش رو نمیدادن}
از این میترسم به آشنا منو تعارف بزنه(مثلا هم کلاس هام؛یا دوستام یا...}
خوب؟فاجعهههههه
تاحالا چندین مرتبه کتک کاری اساسی داشتن در حدی که کار به پزشکی قانونی کشیده
+خداروشکر پدرم نمیذاره اون داییم پاش رو خونه ما بذاره{حتی عروسی دختر داییم هم نرفتیم} اما دورادور اخبارش رو دارم
زندگیش کثااافته و همیشه هم میگه مامان منو بدبخت کرد{از نظر من درست میگه}
