دوستانی که تاپیک قبلم رو نخوندن بخونن بیان این تاپیک تا متوجه ماجرا بشن
من وقتی مجرد بودم خیلی با مامانم بحثمون میشد مامانم مذهبی هستش یا یسری چیزارو میخاس بهم تحمیل کنه یام همش تن صداش بلند بود و غر غر میکرد خلاصه من کلافه بودم یکی از دلایل ازدواج کردنم فرار از اون محیط بود
حالا هم شوهرم که باهاش دوست بودم اینجوریه
شوهرم با اینکه حقوق خاصی نداره ولی اخر هفته ها از ٢ تومن پولی که میگیره ٢٠٠ میزاره جیبش باقیش میزنه برا من منظورم با هجون نداریش بخش بزرگیش به من اختصاص میده
حد اقلش اینکه ی شام و نهار خونست و موقع خواب، نمیبینمش زیاد و ارامش دارم توخونه تنهام ،اگه برگردم به خونه پدرم باز همون ماجراس +سرکوفت و احساس اضافی بودن
میگم دایورت کنم همه چیو بشینم زندگی کنم عروسیو کنسل کنم حالا که از چاله افتادم تو چاه ،نظرشما؟