امروز همکارم ک حدود شصت سالی داره از ماجرا عاشق شدنش تو جوونی تعریف میکرد
عاشق همکارش بوده همکارشم عاشق اون بوده
اما چون پسره اصالتا واسه ی شهر دگ بوده خونواده دختره قبول نمبکردن پسره هم خونوادش راضی نبودن چون از بچگی نشون برده دختر خالش بوده
میگفت بعد کلی سختی بهم رسیدن و نامزد کردن تعریف ک میکرد چ عشقی داشتن و چکارا برا هم ک نمیکردن
میگفت ی روز پسره بهم گفته باید حقوقامونو بزاریم رو هم بدیم دست مامانم وقتی زیاد شد بدیم ی زمین بخریم یا مثلاً اینکه ممکنه بعضی وقتا مامانم بیاد تو خونمون سر بزنه بدون اجازه میگفت منم بچه رفتم اینارو تو خونهمون گفتم داداشام برداشتن بردن وسیله عاشونو پس دادن میگفت بماند ک من چقددگریه کردم
پسره ی هفته سرکار نیومده بعدش گفته بیا قرار کنیم گفتم من نمیام
میگفت من نه ماه بعدش ازدواج کردم اما هنوز کدهنوزه اونو دوسش دارم 😔💔