اول بگم که من اوایل ازدواجمون خیلی حساس بودم ولی واقعا بیخود بود فقط خودمو پیر کردم دوم اینکه واقعا این حجم از ریلکسی برا خودمم تعجب اوره دیروز بعدازظهر یه مراسمی بودیم من تو راه فهمیدم که قراره عشق قدیمی همسرمم اونجا باشه حالارفتیم سلام و احوالپرسی کردیم واز قضا جو جوری شد که پیش هم نشستیم از اون طرف بچه کوچیک من و دختر اون همسنن پسرم آبمیوه بچه رو گرفت از دستش وخورد(حمله نکنین که خودم کلی سرزنش کردم بچم رو)
درادامه
پاشدیم بیایم که مامان دختره گفت ماشین دارین ماروهم تا جایی ببرین منم دیگه چی بگم گفتم بله بفرمایین بردم رسوندمشون سر کوچشون واقعا از دیروز خودم شاخ در آوردم برا خودم فک کن قبلنا بخاطر یه اسم خون ب پاکرده بودم الان از دیروز دارم هر هر میخندم)(،بنظرشما میتونه شک عصبی باشه🤣🤣🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️)
دختره تا ماشین رو دیده برگشته میگه والله منم همیشه ماشین زیر پامه هت منم گفته خوبه عزیزم چون آدم با بچه و بدون ماشین واقعا سختشه🥰🥰
پررو پرروهم اومدم برا همسرم تعریف کردم بیچاره از دیشب منتظره دعوا هست همش تا موقعی بخوابیم داشت بر بر منو نگاه میکرد🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️