ممنونم عزیزم
من این همه رو از پدربزرگ مادری و مادرم یاد گرفتم و واقعا خداروشکر میکنم همچین آدمایی جزوی از خانواده ی من هستن
پدربزرگم دامپزشکه هر موقع فصل زایمان دام ها میشد به دور از چشم اداره دامپزشکی خودش میرفت سمت عشایر و کوهستانهای اطراف اگر عشایری توان پرداخت هزینه رو نداشت عمل میکرد نمونه گیری میکرد آمپول میزد و ... و بهشون میگفت من چیزی جز یه لیوان آب برای رفع خستگیم نمیخوام یه شهر به خوبی میشناسنش و محاله بره توی خیابون چند نفر دست نندازن گردنش و بوسش کنن
مادرمم دختر همون پدره من شاهدم سخت ترین شرایطا رو داشته توی زندگی ولی خم به ابرو نیاورده تا الان چهار تا دفتر صد برگ داره که پر از شکرگذاری و درد و دل با خداست که یک نفر به جز من و پدرم متوجه نشده
منو از ۱۴ سالگی که تنها میفرستاد بیرون میگفت من هیچ وقت نگرانت نیستم چون از همین در ک میری بیرون دستتو گذاشتم تو دست خدا خیالم راحته
منم دیگه از پدربزرگ و مامانم یاد گرفتم عاشق مولانا و خدا