خانما نزدیک ۷۰سالشه
هرجا میریم مهمونی خیلی خیلی میخوره
بعد ک میخا برگردیم همش میگه ن ن بشینید
من خجالت میکشیم
ب شوهرم چندبار گفتم گفت چیکنم
واقعا اخه چرا حالیش نیس فکر میکه ۱۵سالشه
همش تو مهمونی همه نگاش میکنن اینقدر ک میخوره
خب منم خجالت میکشم ک عروس این خرس شدم
ای خدا چرا بخت من این شد
دختراشم ک گیجو و احمقن
دختر بزرگش امشب گفت بریم بعد مادر شوهرم گفت ن ن تازه سر شبه
حالا ساعت نزدیک ۱۱ بود بعد خود صاحب مهمونی بلند شد رفت تو اتاق
قشنگ معلوم بود ک میگه برید
زنیکه احمق