من تقریبا همسن شمام
شاغل نیمه وقت
ولی دیر ازدواج کردم
دو تاییمون بچه نمیخاییم و حتی یکبار هم اقدام نکردیم
از بس تو تو بچگی اذیت شدم به خاطر دعواهای بابا و مامانم و
طلاقشون
کلا هم از ازدواج میترسیدم و هم الان از بچه داری و گیر افتادن
میترسم
بالاخره مجبورا از ترس تنهایی ازدواج کردم و
با اینکه خیلی هم از این ازدواجم راضی نیستم
بعضی وقتا میگم حیف کاش زودتر ازدواج کرده بودم
چرا این قدر از مسئولیت میترسیدم و از زندگی با مرد هراس داشتم
چرا فکر میکردم همه مردا بد و پستن؟!
الان هم تازه چند ماهی هست به بچه دار شدن کمی فکر میکنم
میگم من که تا حالا بچه داشتن رو حس نکردم
شاید مثل ازدواج دارم سختش میکنم
شاید بعدا حسرت بخورم
تا حالا همش از بس بچه نیومده و نداشته ام رو دوست داشتم
به این دنیای بیرحم نیاوردمش
و میترسیدم زندگی بچگی من رو تجربه کنه
و الان که بفکر افتادم میگم نکنه دیر شده باشه و بعدا بچه به من گیر بده که تو و بابا سنتون بالاست؟!
اصلا بچه دار میشم
سالم بدنیا میاد و هزار و یک فکر دیگه