عادت بدی داره وقت دعوتش میکنم میکه جاری تو دعوت کن اوایل بی زبون بودم گوش میدادم بعد حرص میخوردم ولی جدیدا چند بار بهش گفتم دوباره این سری دعوتش کردم دیگه اومد بعد گفت آخر شب بگو بیان تولدشه براش کیک بگیریم گفتم نه دو بار گفت گفتم نه حالا جاریم میگه اون شب بهم پیام داده آخر شب بیاید گفتم تو باید میگفتی تا خودش دعوت نکنه نمیام خونه من و جاریم که میاد میخواد اختیار ما رو بگیره دستش یه ذره غرور نداره هر چقدر. بهش میگیم نه دوباره ادامه میده دیگه حریف من نشده پا شده سر خود پیام داده برا من مهمون دعوت کرده
جاریم اینا آخر شبش اومدن دم خونه ما یه چیزی ببرن مادر شوهرم پشت تلفن گفت بیاید بالا من اصلا به رو خودم نیاوردم آخرش به شوهرم گفت اونم رفت پایین بهش پیام دادم تعارف کنی ناراحت میشم انقدررر تکرار میکنم تا اختیار زندگیم بگیرم دستم مشکلی با دعوت جاریم ندارم اما زیر بار حرف زور نمیرم اومد خونم نذری درست کرد بدون اجازه من سه تا سینی پر کرد برا خودش خواهرش جاریم که منم مهمون داشتم اگر کم میومد چی ؟ خونه جاریمم میره برا من این کا را و میکنه به خیالش ما رو نزدیک میکنه در حالی که دور داریم میشیم