بارداری؟؟؟
ی خاطره از بارداری میگم.تو هم امتحان کن.
ی شب خونه تنها بودم و جاری روانی م زنگ زد ترس انداخت تو جونم ک چرا تنها موندی ی بلایی سرت میاد.منم وحشت کردم.خلاصه شب تا صبح همه چراغا رو روشن گذاشتم و نخوابیدم.پشتم رو زدم ب اوپن اشپزخونه و دراز کشیدم.خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم ظهر شده.شب دوم گفتم هیچی نشد دیشب چرا بترسم از خیال.چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم.دنیا روز وشب ی شکل ه.خدا همه جا هشت و از همه توانا تر و حامی تر ه