عزیزم همچی به خودت بستگی داره
عموم از شهری زن گرفت که فاصله بین شون فقط چهل دقیقه ست
زن عموم یسر خونه پدرش بود چون تحمل دوری از خونواده ش رو نداشت
عموم هر روز صبح چهار صبح پا میشد تا یه مسیر یک ساعته رو طی کنه و زن عموم رو برسونه شهرش و یک ساعتم توی مسیر بود و تا برمیگشت و یک ساعتم طی میکرد تا میرسید سرکار میشد شش صبح
شبم ساعت ده از سر کار برمیگشت یک ساعت راه میکوبید تا برسه شهر خانومش تا جمع کنن و برگردن میشه دوازده یا یک
خونه شون همیشه کثیف بود، هیچ کسی خونشون نمیرفت،توی خونه شون غذایی پخته نمیشد ،بچه هاش بیست چهاری توی مسیر بودن همیشه مریض بودن عموم کلافه بود
عاشق هم بودن ولی عشق براشون کافی نبود
خود زن عموم اعتراف کرد از این وضع خسته شده نه توان دوری از خونواده ش رو داره و نه به زندگیش میرسه و تاکید کرد حتماااا برای پسرام بزرگ شدن شده همسایه مون رو میگیرم تا همیشه مثل ما توی مسیر نباشن
در واقع اگه میدونی تحمل دوری رو داری به شهر دیگه ازدواج کن ولی اکه وابسته هستی این کارو نکن