با عشق ازدواج کردیم الان دارم میفهمم عشق یه طرفه بوده فقط من عاشق بودم عشق اون دروغ بوده
وقتی مریضم اصلا براش مهم نیست امروز مریض بودم رفت خونه ی مامانش اینا شبم نیومد همیشه همینه وقتی مریض میشم ازم فرار میکنه میره با رفیقاش دور دور فوتبال اینا
امروز بیکار بود گفتم بریم یه دوری بزنیم با موتور گفت برو بنزین بیار رفتم گشتم ندیدم خودش رفت پیدا کرد بهم گفت تو باید بلند کنی بیاری منم گفتم نمیتونم زور داره گفت باید بیاری وگرنه نمیبرمت دیگه مجبور شدم بردم
وقتی رفتیم بیرون باز دعوای الکی کرد که نریم میخاست بره خونه ی مامانش
منم رفتم ۱۲ تا قرص نوافن خوردم شاید بیهوش بشم ببینم چیکار میکنه بیهوش که نشدم فقط همش حالت تهوع دارم اونم که رفت خونه ی مامانش یا با رفیقاش نمیدونم کدوم گورستونی رفت
دعا کنید مث سگ پشیمون شه از رفتنش وابستم بشه شدید بدون من نتونه زندگی کنه