یه مورد اینجوری دیدم. دختره سالها موند پیش مادربزرگش و ازدواج هم نکرد. مادربزرگ پیر شد. مسئولیتش خیلی زیاد شد ولی همه دیگه عادت کرده بودن که مسئولش این دختره اس.
دختره نه می تونست برگرده خونشون نه دیگه می خواست بمونه. رابطش با مامانش در حد یه خاله شده بود. مادربزرگ هم مادرش نبود.
از اینجا رونده و از اونجا مونده. نه خونه ی درست و حسابی داشت نه خونواده ی کامل.
یه کاری بکن. کل زندگیت داره تحت تاثیر قرار می گیره.