میوفته که ۱۵ سال منو گزاشته کنار
روزایی بوده که ماهها تو بیمارستان بستری بودم اون یبار اومده عیادتم .
یا وقتایی که مشکل داشتم کنارم نبوده
تو شاذیهاش یادم نکرده و همیشه خانواده شوهرش از ازدواج دومشو ترجیح داده
تیر اخر وقتی زد که بهش زنگ زدم شوهرم بیمار بود و ماشینمون تعمیرگاه گفتم ماشینتون بده بریم دکتر گفت باشه ولی شوهرش ادا در اورد که خرابه....
میدونم همه چیز دست مامانمه و میتونه هوامو داشته باشه اما هرگز نخواسته...من تنهام نه خواهر نه برادر نه هم دمی دارم . دلم برای خودم میسوزه