یکی از اشناها تعریف میکرد تو بیمارستان که بود بمدت چنددقیقه گفت قشنگ چیزی احساس نکردم نه دردی ونه هیچی فقط بااینکه چشمام بسته بود و... دیدم که پدرم بالاسرم گریه میکنه و هرچی میگم من که اینجام چرا همتون دارین گریه میکنین هیچکس صدامو نمیشنید هیچکس منو نمیدید