به ازدواج که فکر میکنم وحشت میکنم . از شوهر ، خانواده شوهر ، از اینکه شوهرم یه آدم لاشی باشه ، از بدن پر پشم مردا ، از خواهر سور و مادرشوهر ، از بارداری وایی ار همشون متنفرم
سردمزاجی نیستم ولی متنفرم از ازدواج
وقتی مامانم از برنامه های ازدواجم تا چند سال آینده حرف میزنه وحشت میکنم . همش بهش میگم من ازدواج دوست ندارم فکر میکنه دارم شوخی میکنم
حالا اگر با یه نفر دوست بشم شاید شرایطم بهتر باشه ولی وقتی به این فکر میکنم که یه نفر سنتی بیاد خواستگاری ام دوست دارم زار زار گریه کنم و سر طرف رو از بدنش جدا کنم. اینم بگم که هروقت تو بچگی خواب خواستگار و عروسی خودم رو میدیدم با صورت پر اشک بیدار میشدم . حالا چیکار کنم ؟