دو سه سال پیش بود
من با مادربزرگ پدری بزرگ شدم
عموهای معتاد تو خونه دارم بابا بزرگم تازه فوت شده بود و عملا مرد خونه دیگه نبود دیگه عموهام آشکار جلو هممون مواد میکشیدن مامانبزرگمم که سرطانی خواهر دوقلومم معلول و مشکل روحی روانی داره و نمیذاشت باهاش تو اتاق بمونم دادو بیداد میکرد که میخوام تنها بخوابم منم که اتاق نداشتم حال خوابیدم جلو تلوزیون
نصف شب حس کردم یچیزی رو بدنم راه میره
بیدارشدم دیدم عموم اومده کنارم دراز کشیده دستشو برده زیر بلوزم و خودش اخت پاشدم اصلا نمیدونم چجوری فرار کردم اتاق خواهرم و درو قفل کردم تا خود صبح پشت در اتاق تکون نخوردم تکیه دادم به در و لرزیدم یادمه تا صبح اینجا تاپیک میزدم
ساعت ۷ صبح شد و من لحظه ای نخوابیده بودم خدا خودش شاهد زنگ زدم به عمم نتونستم حرف بزنم ماشین گرفتم رفتم خونه عمم
بهش گفتم پا به پای من گریه کرد
موندم خونه عمم و هر موتوری که از تو کوچشون رد میشد من حالم بد میشد میلرزیدم بالامیاوردم چون اون عموم موتور داشت
بیاین بقیشو بگم زیاد شد