وقتی بچه بودم بابام زن گرفت مامانمم میگه بخاطر ما مونده ولی معلوم نیست بخاطر ماست یا اینکه برنگرده پیش خانوادش از اونطرف زن بابام بعد چند سال افتاده دنبال اینکه بره بچه بکاره بابامم هرچی که مربوط ب درس باشه کم نمیزاره برام ولی از جهات دیگه میگه پول ندارم و من از این ناراحتم با بچه دار شدنش همینقدر توجهی هم ک ب ما داره از بین میره ولی همه جوره خرج زنش میکنه مامانمم جا اینکه طرف من باشه همش طرف بابامه کافیه من نتونم جلوی ناراحتیمو بگیرم و یکم گریه کنم یا یکم عصبی شم دیگه کل خونه رو میزاره رو سرش انقد بحث میکنه باهام ک واقعا دلم میخواد خودکشی کنم همیشه تخریبم میکنه حتی تو خاطره تعریف کردناش ی بار بهم گفت منو بابات اصلا تورو نمیخواستیم دیگه تو اومدی اون اوایل من ی کارایی میکردم که تو ب دنیا نیای انقد هم از دوستام ضربه خوردم یا آدمای ناشی شدن دیگه زیاد با کسی صمیمی نمیشم اگه هم کسی بخواد فاصله میگیرم با این وضع رل و کات کردنای ی روزه هم جرئت ندارم جواب پسریو بدم ک مبادا اونم به دردام اضافه بشه واقعا خستم غریبه ها بیشتر از خانوادم ازم تعریف میکنن همکلاسیم میگفت مامان بابات حتما خیلی افتخار میکنن و خوشحالن ک تورو دارن