۱۶ سالم بود دل بستم به یه دختری...توی تموم زندگیم تنها مواردی که دیدم و شنیدم که مثل من دل بسته باشن فقط توی شاهنامه و کتب تاریخی اومده...واقعا میخواستمش واقعا روحم بهش گره خورده بود...در حدی که الان۲۱سالم شده و دنیام ۱۸۰ درجه تغییر کرد اما هنوز یادش به یادمه...اون بارهای بار بهم قول داد که هیچوقت منو ترک نخواهد کرد...ولی اینکارو کرد...ازدواج کرد...۱۸ سالم بود...رفتم خدمت...۲۰سالگی یک ماه واسه کنکور خوندم دعوت شدم فرهنگیان و معدلم کم بود کد۶ خوردم...باز دارم میخونم واسه کنکور قوی تر از قبل...اتفاقا همین الان کتابم جلومه...بعد از چند ساعت اومدم یه آهنگی واسه اولین بار گوش دادم(لری بختیاریه آهنگش)...یعنی انگار دارن چاقو میکشن تو سینم...وقتی چشماش میان جلوچشمم میخوام دیوونه شم...سه چهار ساله که اون چشما رو ندیدم...
دارم به این فکر میکنم چرا نباید انتقاممو ازشون بگیرم...از خودش که اونطور منو جا گذاشت و قبلش خوب کاری کرد وابسته شم بهش...از خانوادش که گولم زدن و نذاشتن بهش برسم به طرق مختلف...خیلی مشتاق انتقام و نابودی زندگی هاشون هستم ولی عقل و وجدانم نمیزاره...چون میدونم خودمم بعدش زندگی نخواهم داشت...هم عذاب وجدان بعدش و هم داستانای دیگش...و از همه مهم تر خانوادم دیگه آرامش نخواهند داشت...مرد عمل همیشه بودم و هستم و بخدا توانشو دارم زندگی هاشون رو جوری فلج کنم که تا عمر دارن نتونن پا شن ولی ...ولی ...
...تف د ری ایی روزگار که ایقه خی کنه د دل ادم د هر سنی که دلش ها...