مهاجرت کردم
بچه دار شدم
با آدم های جدیدِ غیر همزبون آشنا شدم
ولی هنوز که هنوزه از دست زبان تند و تیز و کنایه ها و کم عقلی های خواهر شوهرم در امان نیستم !
چهطور میشه یک نفر انقدر پیگیر باشه ؟ و انقدر وقت داشته باشه که بشینه برای بقیه سناریو بچینه ؟!...
دیشب بعد از چند هفته با خواهر شوهرم تماس ویدیویی داشتیم. پسرم رو بهش نشون دادم. با شوق و ذوق داشتم از اتفاقات اخیر و شیرین زبونی هاش حرف می زدم،
بعد از این همه انرژی مثبتی که داشتم،
گفت: مطمئن باش پسرت چند سال دیگه اونجا همجنس باز میشه. اونوقت می فهمی نباید از پیش ما می بردیش !! گناهش گردن خودته.
بهش گفتم این طرز فکر بیمار تو ِه که باید روش کار کنی !
و قطع کردم.
حسابی اعصابم رو به هم ریخت. چه طور دلش میاد در مورد طفل معصومی که از خون و رگ و ریشه ی خودشه اینطوری فکر کنه ؟!؟!!!