من ۷ سال پیش جدا شدم و الان با ی پسر مجرد تو رابطه م ک قصدمونم ازدواجه برام همه چی خریده و میخره. خیلی خوبیم باهم...خواهرم از وقتی اومده تو خونه م وسابلارو دیده و دسته گلا و...رو همش میگه تو خرابی ج۹۹نده ای
میگم خواب دیدم بچه داری دست من ندادی..
گفت چون بس ک خرابی
ن تنها این خواهرم
اون یکیم همینطوره
فقط سر چی
اینکه اینا با اولین اسکلی ک اومد جلو ازدواج کردن مثل سگم بدبختن...ولی من نه جرات داشتم جدا شدم ..
تو رابطه رفتم اگ غلط بود اومدم بیرون خودمو بدبخت نکردم
یکبار نشده من هزارتومن از اینا بگیرم حتی مادرم
زندگیمو از مول مهریه و مثل سگ کار کردن جمع کردم..
همه چی دارم
ی خونه ویرونه رو با ۱۰۰ تومن ۲۰۰ تومن خودم ساختم و درستش کردم
چقد ب خواهرامو بچه هاشون کمک میکنم
وسیله میخرم هدیه مبدم خوردنی داشته باشم بهشون میدم
ولی انگار من دشمن اینام
هر چی بهشون میگم هر چی ناراحتیمو نشون میدم انگار ن انگار
ی میز قدیمی تو خونه م داشتم
چشمش افتاد بهش
گفت میخامش ...بدون رضایت من زنگ زد شوهرش بهش گفت..فلانی ی میز داده بیا دنبالم ببریمش
شاید باورتون نشه اصلا نظر من براشون مهم نی منو داخل ادمم حساب نمیکنن
حتی ی وقتایی بلاکشون میکنم از شدت عصبانیت انقد زنگ میزنن یا بچه هاشون مریض میشه دلممیسوزه انبلاک میکنمشون
اوف خدا ب من صبر بده نمیدونم چیکار کنم..
همین خواهرم ۴۰ سالشه
اون یکی ۳۷
خودمم ۲۵