واقعا موندم چیکار کنم
ببین مادرشوهرم جلو دخترای خواهرش واسه این که بگه چه حبثیف عروسم نشدی ببین فرشته میشه یعنی علنا یبار تو چشام گفت من بلدم بازیگر شم میخام گریه کنم بعد زد زیر گریه بخدا هنوزم هنگم
پدر شوهرم پول پسر مرگشو برداشت جاریمو دک کرد آنقدر پول ندیدست بهش دست نمیزنه
شوهرم جوری تهدید طلاق میکنه انگار من عاشقشم یا میترسم دیگه نمیدونه طلاق برام عروسیه و فقط بخاطر بچه باهام گرچه تو این شرایط روانشناسی بچم واقعا آسیب دیده. واقعا بیمارن
ببین من ی مدت پلیس افتخاری بودم مشاوره میدادم کل ناجا تو کفم مونده بودن که چقدر خوب با مردم راه میام وو مشاوره میدم چندبار ازم تقدیر شد بخاطر حجم کار بالا اومدم بیرون
ی خانمی با 3 تا بچه میخاست جدا شه فقط ی خونه به نامش بود ببین دلمم جسارت اونو میخاد
نمیدونی چقدر سخته به مردم راهکار بدی و خودت عذاب بکشی
چقدر سخته آخر ماه ببینی تمام آدمها با حرفاشون روی هم ی تیکه از پازل بدبختیاته و تو ی تنه اینهمه به جون خریدی ی موی سیاه سرم نمونده
عزیزم یه حقیقت تلخی هست که من جدیدا بهش پی بردم .خانواده شوهر هر چقدر که بیشتر خوبی کنی براشون عادت میشه و در گذر زمان باید بیشتر خوبی کنی تا به چشم بیای.
ولی اگه از همون اول باهاشون خیلی معمولی باشی همیشه همون عروس خوب میمونی و از ترس اینکه نکنه باهاشون قطع ارتباط کنی همیشه بهت محبت میکنن
نه من دیگه آدم سابق نیستم و اصلا خودمو خسته نمیکنم و کاری ندارم پدرشوهرم بهم میگفت پاشو خونه رو جارو کن اونم با جارو قدیمی و منم میگفتم ببخشید جاروبرقی میزنم بعد میگفت چرا زود تموم کردی و ایراد می‌گرفت بخدا موندم چی بگم اون وقت بابای من جرات نداره به عروسش بگه بستنی ساده دوست داری یا کاکایویی
دعا میکنم خدا بهت آرامش بده عزیزم
واقعا خیلی سخته همچین شرایطی .
من مثل شما هم نبودم تازه ولی کلی اذیت میشدم .میرفتیم اونجا خواهر شوهرام مینشستن بعد شوهرم به من میگفت بلند شو سفره بنداز
یه بار عصبی شدم بلند گفتم فقط من میخوام بشینم سر سفره ؟؟ بقیه نگاه میکنن؟
از اون ب بعد خونشون لیوان آبم جا ب جا نمیکنم
