واقعا
ببین من تو عقد خواستم جدا شم پشتوانه نداشتم داداشم علنا گفت تو رو رد کردم اینا رم رد کنم یعنی خواهرام
خواهرم گفت برگشتی اینجا نیا. بخت ما رو نبند
مادرم گفت مردم چی میگن
بابامم خفه شد
الان من 14 ساله ی نفی راحت نکشیدم حسرت ی نواز ی کلام خوش بدلمه
داداشم زنش حکومت میکنه خواهرام مجردی و خوش و فازهای نمایشی بابام تشت تعصب افتاده مادرمم افسرده
ببین آه دامنگیره بخدا همه بهم ظلم کردن
حرف مردمی که نمیدونم کجا بودن وو هستن نزاشت بچگی و نوجوونی کنم جوونی کنم و زندگی
بابام بمن میگفت تو خونه دامن شلوار روسری جوراب و پیرهن گشاد و بلند بپوش خواهرام جلوش با لباس زیر میچرخند جرات نداره حرف بزنه تحقیرش میکنن بازم اونا رو دوست داره
بعضی وقتا میگم ی خونه و ماشین بگیرم برم دنبال زندگیم ولی بخدا من آدم ابن کارا و فکرا نیستم ببین من واقعا آرومم ولی این شوهرم وحشی کرده