قبل از اینکه ازدواج کنم با یه پسر اکی بودیم تو دانشگاه، هردو دانشجوی ارشد بودیم البته نه خیلی جدی و صمیمی که مثلا دایم هم رو ببینیم و اینا، ولی تو درسها به هم کمک میکردیم مثلااون زبانش خوب بود مقالات منو ترجمه میکرد و هرچی که بود خیلی خیلی به هم کمک میکردیم و هرجا گیر میفتادم اولین نفری که کمکم میومد اون بود
بعد از مدتی منو ول کرد و از ایران رفت
منم رفتم ازدواج کردم
یکماه بود عقد کرده بودم که یهو متوجه شدم یکی از اعضای خانوادم مریض شده، باید عمل میکرد و دکتری میگفتن خیلی ریسکش بالاست و شاید نمونه و باید از لحاظ عصاب تو آرومترین حالت ممکنش باشه
شوهرم از زمانی که متوجه شد یکی از اعضای خانوادم دچار سرطان شده دیگه اصلا جواب منو نمیداد و من نمیفهمیدم چشه چرا نیست فکر میکردم اتفاقی واسش افتاده.
یه شب خواستم برم خونشون ببینم چشهباباش زنگ زد گفت برگرد اینجا نیا پسرمو ولش کن بهش یک ماه زنگ نزن اصلا.
خلاصه با حال داغون و خراب برگشتم خونه پیام دادم دیگه داری شورشو در میاری چرا جواب نمیدی گفت الان دیر نشده برو دنبال زندگیت گفتم یعنی چی واسه ما این چیزا اینقدر راحت نیست که الکی طلاق بگیریم گفت حالا که اینجوری گفتی دیگه پشت گوشتو ببینی منو میبینی چون خواهر و برادرش طلاق گرفته بودن فکر کرد دارم تیکه میندازم، بعدم گوشیشو روم خاموش کرد و باز تا دو هفته جواب نداد کلا، باباش هم تو این فاصله اومد قبالمونو با کپی هاش که میخواستیم ببریم بانک ازم گرفت و برد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
اونشب به شدت حالم بد بود، تو سرمای زیر صفر تو حیاط نشسته بودم حتی اشک چشمام نمیومد پیام دادم به عشق سابقم در حد ده تا دونه پیام، ازش پرسیدم چرا مردان یهویی جواب آدمو نمیدن اونم چندتا دلیل آورد و خدافظی کردیم، یادم رفت چتمو پاک کنم
خلاصه یه شب شوهرم سر زده اومد قبلش باهام دعوا کرد که خانوادت خیلی بیشعورن و مامانت غلط کرده تورو بدون اجازه من برده بیمارستان و من شاید دلم میخواد یه ماه قهر کنم توحق نداری بدون اجازه کاری کنی و بعدم گوشیمو گرفت و این چتو دید و همه جا آبرومو برد که این دختر خیانتکاره، این ظاهر و باطنش فرق داره، دیگه بعد اون هرچی پسر تو اینستا و گروهدانشگاه میدید میگفت تو باهاش دوستی و تو جلسات مشاوره میگفت این با دهپونزده تا پسر دوسته و دیگه واسه همیشه رفت و طلاق گرفتیم، مامانش هم به زنداداشم گفته بود میترسیم این دختر هم سرطان بگیره چون تو خانوادش هست و میترسیم مریض باشه و این حرفا.
ای کاش دستم میشکست اون شب به عشق سابقم حرف نمیزدم،خیلی خیلی حالم بد بود، دنبال یه تسکین بودم، از یه طرف مریضی خانوادم از یه طرف شوهرم نبود کنارم.
من یه احمق و آشغال و ساده و دیوونه و خائنم
هرچی دوست دارید بهم بگید