2777
2789

لاکب

آدمی را آدمیت لازم است.....عود را گر بو نباشد هیزم هست.     عشقای زندگی من خلاصه شدن تو سه چیز  پتوم، بالشتم،تختم.خدایا شکرت که اینا رو همیشه دارم  😍🌈همیشه عشق باشد همیشه برکت.۶۵۰ باشگاه پروازی.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

سلام به روی گل خواهر و برادر های گل🌸🌹

من اصغر زن صغرا هستم

داستان زندگی اصغر زن صغرا:دوستان عزیز و خواهر و برادران لطفا من را راهنمایی کنید من اصغر زن صغرا چیکار کنم 

من متولد سال هزار شصت پنج هسته ام 

صغرا زنم متولد سال هزار شصت ۷ است 

ماجرا از صغرا شروع می شود 

وقتی دوساله ام بود صغرا را دیدم قلبم تند تند میزد

وقتی دیدمش به خودم گفته ام باید صغرا را زن عقدی خودم کنه ام و تشکیل خانواده بده ام🥴🙄

ادامه دارد دوست های عزیز و خواهران و برادران

بعد گذشت و گذشت من و صغرا جان همبازی شدیم در محله وقتی بازی میکردیم من بیهوش میشدم چون وقتی اورا میدیدم قلبم در دهنم می آمد و من را بیهوش میکرد و من مواظبش بودم باهم مدرسه میرفتیم و می آمدیم نوجوان شده بودیم دیگه ما دوست پسر و دوست دختر شده بودیم کلاس ششم بود من دیگر به درس علاقه نداشتم و تا کلاس هفتم درس خوانده ام صغرا خیلی نارحت بود بهش گفته ام ای عشق زیبای من صغرا جان من را درک کن من به درس علاقه ای ندارم ولی اون همچنان گریه میکرد😭😢قلبم را به آتیش در می آورد آخ آخ صغرا جان

صغرا عادت کرد صغرا میرفت مدرسه و من میرفتم با موتور دنبالش یک بار رفته ایم بعد از مدرسه براش دمپایی خریدم دمپایی لاستیکی صورتی خیلی خوشحال شد قربون خوشحالی صغرا خانوم برم من🥳🥳هو هو هو 

صغرا بهم می گفت من با دمپایی های لاستیک شبا در بغل میخوابم و منم خیلی خوشحال شدم

من با صغرا جان یک رابطه دوست پسری و دوست دختری ۱۲ ساله داشتیم خیلی ارزش داشت این رابطه خیلی صغرا جان دوران هفتم هشتم نهم را گذراند وارد دبیرستان شد دیگه من و صغرا خانوم جان گوشی داشتیم شبا یواشکی میرفتیم بیرون می آمدیم پیام های عاشقانه و تماس های عاشقانه داشتیم🥴♥️😁

کلاس دهم را گذراند و خانوادش فهمیدن با من اصغر کله کچل صحبت میکند😭

گوشی را از دستش گرفتند من به صغرا گفتم بیا فرار کنیم دور شیم و بریم بریم جای که هیچکس هیچ احد بشری نباشد ولی ترس کل وجود اورا گرفته بود...

و من اروا دلداری میدادم تا اینجا عشق ۱۰ ساله من بوده است یک روز صغرا با تلفن خانه اش به من تماس گرفت گفت:

آقای آیندم مرد من اصغرم من بهت اعتماد دارم تو مرد آینده ای من هستی آقایی جونم و منی که دلم ضعف میرفت برای تک تک حرف هایش🥲😭♥️

و ما برنامه ریختیم یک برنامه ی مفصل بعدش قرارمون ساعت سه نصف شب بود هنگامی که خانواده صغرا خانوم خواب هستند و همچنین خانواده ی دلسوز و مهربان خودم🌹.

و من سوار به تاکسی در خانه صغرا جان اینا منتظر ماندیم تا صغرا بیاید و آمد ما رفتیم مشهد استان رضوی در حرم آقا امام رضا دعا کردیم یکی و دو شب در هتل ماندیم و آنجا بود که...❌

تو این دو روز در خراسان رضوی بسیار عالی پیش می رفت ولی صغرا همچنان دلشوره داشت به ایشون گفتم اگر دلت می‌خواهد با خانواده گرامی تان یه تماس بگیرید ولی او همچنان هم ترس و هم دلشوره کل وجود اورا گرفته بود

تو۲خط خلاصه اش رو یه خیر مدرسه ساز بهم بگه ممنون حوصله ی داستان طولانی ندارم🥲

مسخره کرده

یه عددنومزد دارم که تمام منه:)🤍درخواست دوستی به هیچ عنوان ندید و قبول نمیکنم با تچکر....اگه مقدوره برای حاجتم صلوات بفرستید 🦋

تا اینکه بالخره زنگ زد به خانواده گرامی شان و مادر گرامی او پشت خط بود.

از گفته ی صغرا:مادرم خیلی نگران بود صداش پر از ترس دلشوره نگرانی بود خیلی دلم براش تنگه تو این دو روز دلم لک زده واسه دیدنش من به مادرم همه قضیه را گفتم اصغر دیگه نمی توانستم دلم پر میزنه براش مادرم با خانواده ام صحبت می‌ کند و بالخره پدرم را و اهالی خانواده ام را راضی به ازدواج مادوتا می شوند من به مادرم اعتماد دارم اصغر بیا برگردیم دیگه تحمل اشک ریختن مادرم را ندارم😭. 

منم طاقت اشک ریختن صغرا را نداشتم و گفتم چشم جان دلم وسایل مان را جمع کردیم راهی به شهر مان شدیم فاصله ی مشهد به شهرما فقط یک روز راه بود و صبح ساعت یازده رسیدیم به مقصد اول رفتیم خانه ی صغرا همه نگران بودند نگرانی خانواده ی صغرا از چشم های شان موج می زد و ترس وجود آنها را فرا گرفته بودت

وبعد از فرا رسیدن سلام و احوال پرسی قول و قرار خواستگاری را گذاشتیم و منم راهی به خانه شده بودم به خانوادم اطلاع دادم و آنها از سر سامون گرفتن من به شدت خوشحال بودند🥰.

ما فردا صبح راهی بازار شده بودیم گل و شیرینی و تدارکات رفتن به خانه ی صغرا آماده کرده بودیم به راستی که موبایل صغرا هم داده بودند.

غروب شده بوده و ما راهی به خانه ی صغرا شده بودیم گر بدانید چقدر ذوق زده بودیم هردوتامون هم من هم ایشون و پس از سلام و احوال پرسی پدر گرامی خدا بیامرزم رفتند سر اصل مطلب و بعد از چند جلسه خواستگاری بله را دادند😍😍

ما دو هفته درگیر کارهای عقد و نامزدی بودیم و آره بالخره با وجود تمام سختی ها منم به عشق زندگیم زن زندگیم رسیدم

بسی که من و شریک زندگیم خوشحال بودیم یک سال با شور شوق خوشحالی ذوق ما دوتا گذشت

صغرا سال آخر تحصیلی دبیرستانش به سر می‌برد من به هیچ وجه آدم زورگو نبودم بلکه خوشحالی صغرا من را خوشحال میکرد وناراحتی او مرا غمگین آزرده خاطر می‌کرد

چون او به درس به شدت علاقه مند بود و من به علاقه مندی های او و انتخاب هایش احترام می گذاشتم و همچنان نزدیک کنکور صغرا بود و صغرا هم کم کم برای کنکور آماده می شد و منم به او کمک میکردم قرار بود بعد از کنکور ما سرسامون بگیریم و بریم سر خونه زندگی مون.

گذشت صغرا کنکورش را داد و به اتمام رسید.بسیار از نتایج کنکورش خوشحال و مطمئن بود و منم با خوشحالی او خوشحال بودم و زمان عروسی ما فرا رسید بالخره و زمان اتمام عروسی هم فرا رسید.

خیلی نرفتم تو جزئیات چون طولانی میشد

ما پس از عروسی خانه ی خانواده گرامی من زندگی می‌کردیم به راستی که نتایج کنکور صغرا امد😍

و عالی بود مامایی قبول شده بود منم سرکار می رفتم اما آزاد صغرا هم دانشگاه میرفت می آمد منم مشغول پول در آوردن و ساختن خانه خودمان بودم و بالخره بعد از سه سال سختی بالخره راهی خانه ی خودمان شدیم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز