واقعیتش من از بچگی کلا پشتیبان خودم خودم بودم ما سه تا بچه ایم یه داداش و یه ابجی دارم داستان از اونجایی شروع شد که ابجیه من ازدواج کرد با یه مردی که هرچقدر از بچه بودنش بگم کم گفتم مادر من کع کلا جدا شد از ما
ابجی و داداشمم ازدواج کردن من تنها شدم حتی بابامم بیشتر وقتا بیرون بود این اقا به اصطلاح داماد فکر میکنه سرپرست من خودمم چند بار به اجیم گفته به فرشته بگو این لباس نپوش اینکارو نکن من هی تحمل کردم چیزی نگفتم تا اینکه..