من خیلی خواستگار دارم ولی همشون سنتی و بدردنخورن یک درصدم علاقه بهشون ندارم شرایطشونم جالب نیست
حالا همکارم راحت با یه پسره دوست شد اویزونش بود باهاشم رابطه داشت خودشم بهش چراغ سبز نشون داد و راحت ازدواج کردن
من سی سالم شده هیچ کیس خاصی اطرافم نیست احساساتم مرده عاشق هیچکس نمیشم ۲۰ساله که بودم منم دوست پسرم اومد خواستگاریم ولی مسخره م کرد گفت داداشت معتاد بوده قبلا خانوادت اختلاف دارن بدرد نمیخوری من عاشقش بودم ولی ولم کرد بی خبر ازدواج کرد من ضربه بدی خوردم دوسال تمام افسردگی در حد جنون گرفتم ولی خب نفرینش کردم چون منو بیچاره کرد بهترین سالهای عمرم از دست رفت
در حالیکه شرایط الان همکارم از من بدتره ولی دوست پسرش بروش نیاورد
بعدشم خیلی ناگهانی خانوادم خراب شد والدینم الکی طلاق گرفتن پدرم ولمون کرد زن گرفت
من از نبود پدرم دیوونه شدم از کاری که باهامون کرد خوار افسرده شدم تا یکسال خواب خوراک نداشتم بدجور زمین خوردم انقدر کار میکردم خرج خودم دربیارم خون دل میخوردم
بعدم خانوادم تصادف کردن یکیشون مشکل دار شد من همش پرستارش شدم ذره ذره اب شدم
حس میکنم دیگه هیچی ازم نمونده نه احساسی دارم نه ذوقی من فقط لایق مردنم
تابحال یک روز خوش نداشتم