مادر بزرگم چند روز بعدش رفته بود اونجا
یکی دو هفته موند بعد با یک پسر بچه برگشت
هرکاریش کردیم حاضر نشد رهاش کنه گفت خودم نجاتش دادم خداوند به من مقام مادریشو داده
بهزیستی گرفت بچه رو ازشون مادر بزرگم هر روز گریه میکرد و سر از دعا بر نمیداشت
بعد چند سال دوباره پسر برگشت خونش ، گفت آنقدر اذیتشون کرده گفته من مادر خودمو میخوام (مادر بزرگم)🥲