یادمه صبج بود داشتم صبحانه میخوردم برم مدرسه
۱۰ ساله بودم
لیوان شیر رو بردم بالا دیدم داره کابینت تکون میخوره
مامان دویید تو آشپزخونه
گفت زلزله بود گفتم آره
رفتم مدرسه
همه از زلزله حرف میزدند
فکر میکنم پنج شنبه بود
از مدرسه برگشتیم
با اقوام و فامیل رفتیم مرقد امام
شب برگشتیم تو خونه(مامان و بابام نیومده بودند)
دیدم مامانم بغض داره
گفت اینطوری شده
تی وی کپه کپه خاک نشون میداد
و اینکه آوای بار اونجا جمله ی سه روز عزای عمومی رو شنیدم
پس لرزه هاش خیییلی زیاد بود.
جالبه بعد ازدواجم به خاطر تصادفی که داشتیم ۷ روز تو بم موندیم
با هر آژانس و تاکسی حرف میزدیم هیچ کدوم خانواده از دست نداده بودند
و فقط از فامیل هاشون میگفتند
و اینکه بازار قدیمی بم کاملا پا برجا بود.