ما یک کولر آبی داشتیم رو پنجره اتاق این کولر آبی پایه اش شکست بعد داشت میافتاد اون شب باد و باران بود شوهرم گفت با طناب ببندمش تا صبح فکری کنم نیافته
گشتیم طناب نبود تو خونه شوهرم ساعت 12 شب رفت طناب بخره
با همون لباس های خاکی و خیس که داشت کار میکرد کولر و پایه درست کنه رفت
گفت یک مغازه که این چیزها رو میفروشه پیدا کردم باز بود بعد گفت هرچی گفتم طناب بده بهم نداده
گفته از سر و وضعت معلومه میخوای بری خودتو بکشی
شوهرم گفت هرچی من گفتم اون باور نکرده هی گفته همه اینو میگن اون نشسته نصیحت کردن بیا با هم صحبت کنیم اینکارو نکن بعد شوهرم گفت بهش گفتم طناب نمیخوام خداحافظ گفت بعدش نذاشته برم
گفته الان عصبی هستی دستمو گرفته آروم میشی از سرت میپره
شوهرم گفت دیگه داشتم دیونه میشدم هلش دادم و داد زدم و اومدم بیرون..
شوهرم میگفت هیچ شبی اندازه اون شب عصابم بهم نریخته و حرص نخوردم