چندسال قبل مادرشوهر آبجیم که البته خیلی پیر و ساده بود خدابیامرز همین اتفاق افتاد براش
اما خودش از دستش درنیاورده بود
یه جیب مخفی داشت توش پول و طلا اینا داشته
داشته از یه مسیر بیابونی پیاده میرفته با چادر گوگلی، اونجام مردمش همه محلی و آشنا
یه سواری وایساده به سلام احوالپرسی و مادرجان کجا میزی بیا برسونمت و اینا
این خدابیامرز چشماشم ضعیف بود،گفته عه نشناختم تو پسر فلانی ای؟ گفته اره و ...این سوار شده
تهش واقعا نمیدونم چطوری جیب بنده خدا رو خالی کرده که دوتا انگشتر داشته توش
فقط با زبون بازی ،گفته مسیر خلوته ،خطرناکه تنها نیا اینطور جاها ،طلا و کیفت میزنن
اینم گفته اره بیرون اومدنی انگشترمو میذارم تو جیبم ( ゚ー゚)