بچه ها من خیلی تو نی نی سایت فعالیت نمیکردم. حتی ب خواهرم میگفتم بیکاری میریتو سایتای چرت و پرت . ولی واسه دومین باره اومدم اینجا با شما حرف بزنم . تاپیک دومم رو بخونید متوجه میشید چقدر حرفای شما برای من کمک کننده بود و از اون مخمصه نجاتم داد .
من تقریبا ۳ ساله ازدواج کردم . با شوهرم دوست بودیم و با مخالفت شدید خانواده من ازدواج کردیم هنوزم پدرم دلش صاف نشده . منم خیلی کمتر با خانوادم در ارتباطم . اینارو میگم ک بدونید راستش رو بخوایید کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم
من وشوهری زندگی عاشقانه ای داشتیم . خیلی همو دوست داشتیم . یعنی داریم ، نمیدونم ....
وقتی بعد اون همه جتجال و مخالفت بهم رسیدیم فکر میکردم دیگه همه چی تمومه و زندگی ما ایده آله. تو این چند وقته این دومین باره ک دارم دچار آشوب میشم تا بفهمم زندگی هیچکس صد در صد تکمیل نمیشه
شوهرم همون اول ک دوست شدیم خیلی رک و راست همه چیو درباره خودش گفت . دوست دختر چند تایی داشته اونم در حد تلفنی حرف زدن و بقول خودش علاف بازی. فقظ با یه دختر خیلی جدی شده قصد ازدواج داشته اونم بهش خیانت کرده اون موقع ک تو اوج دوستیشون بوده شوهرم بهو خبر ازدواجش رو میشنوه و دیگه قید هر چی دختره میزنه تا وقتی با من آشنا میشه و ازدواج میکنیم . این اتفاقا برای ۲۲سالگیشه شوهرم الان ۳۳ سالشه
من خیلی خوشم اومد از صداقتش . و راحت پذیرفتم . با این ک شوهرم اولین و آخرین پسری بود ک تو زندگی من وجود داشت و من اصلا با هیچکس دوست نبودم . من درباره اون دختر هیچی هیچی نپرسیدم ازش . مهمم نبود برام .