پدرم فوت کرده، مادرم از اون روز نوبتی میاد خونه ی هرکدوم از ما میمونه، ماشالله هم جوونه، هم سرحال ، تازه ۵۹ سالش شده و به سن سالمندی نرسیده ولی میگه من از تنهایی میترسم و باید با شما بمونم، شوهرامون شاکی میشن ولی ما تا الان نتونستیم چیزی بهش بگیم، میترسمم بگم نیاد بره خونه ی خودش بلایی سر خودش بیاره.
به هیییچ صراطی مستقیم نیست، نه حرفای بزرگتراش نه غرغرهای ما نه حرف روانشناس نه دوستاش، هیچی رو قبول نمیکنه. میگه من همینم، ترسو ام
منم میونه ی خوبی با خواهرم ندارم که باهاش حرف بزنم و هم فکری کنیم برای این داستان، برادرمم یه بار باهام حرف زد ولی نتونستیم به نتیجه برسیم
فکر میکنم هزینه ی پرستار دائمی هم زیاد باشه، البته پرستار مال افراد ناتوانه، چی بگیم اخه بهش، بگیم فقط توی خونه بمون که نترسه!!
اطرافتون از این موارد داشتین؟ چه فکری دارید؟