بزارین منم بگم...
مامانم با بابام فرار کردع بودن(چون خانواده ها راضی ب ازدواج نمیشدن
فرار کردع بودن یه شهر دیگه به اونیکی خونهی پدربزرگم
مامانم میگه نشسته بودیم تازه داشتیم نامه های دوران دوستیمونو میخوندیم و میخندیدیم که یهو پدربزرگم(بابای بابام) چوب به دست وارد میشه
ب مامانم گفته دهترم تو برو اتاق کاریت ندارم
ولی بابامو گرفته تا خورده زده😂
بعدش برمیگردن و میرن عقد میکنن😂