من فقط یادمه بعد بله برون ک محرم هم شده بودیم همون شب، خونواده ش ازش خداحافظی کردن و داشتن میرفتن، هی بهش میگفتن شلوار آوردی با خودت؟ بمونی اینجا😂
این بنده خدام کنار من نشسته بود، هی میگفت سوییچ ماشین موتور چیزی بزارید من برگردم... هی باباش میگفت نه کجا بیای باش دیگ...
من تو ذهنم استرسسس... اینو ببرنش نزارنش اینجا😂
ویگ باباش ماشینشو گزاشت، یه دو ساعتی بود، نشستیم صحبت کردیم همون وسط پذیرایی، همه هم در تکاپو داشتن جمع و جور میکردن و تمیز کاری... پسر خاله کوچیکمم چسبیده بود به ما، نمیرفت😂 عکسارو دیدیم تو دوربین و بعد رفت.
دوربینشونو جا گزاشت. منم بدو پشت سرش ک دوربینو بدم، پسر خاله بزرگه جلومو گرفت گفت بده من میبرم... آب شدم اون وسط. چیزی نگفتم، برد سر کوچه داد بهش😒