تا شهریور ما عروسی کردیم و اومدیم خونه خودمون و این خانوم هم سریع اومد نزدیک خونه ما خونه خرید شد همسایمون (تقریبا یک دقیقه پیاده بین خونه هامون راهه)
و بعد عروسی هم کارای خانوم کمتر نشد که بیشترم شد چون به هر حال همسایه بودیم.
به خداوندی خدا قسم میخورم حتی بود روزی چهار بار پنج بار سر چیزای الکی زنگ میزد شوهرمو میکشوند اینور اونور که بیا منو ببر اینجا خرید دارم اونجا کار دارم میخوام برم خونه بابا میخوام برم پرده بخرم ماست برا ناهار میخوام و و و
من سعی کردم کم کم جلو کاراشو بگیرم.به شوهرم گفتم اگه خدایی نکرده بچه هاش مریض باشن ازت کمک بخواد عیبی نداره.اگه کار واجب داشته باشه عیبی نداره.ولی واقعا راضی نیستم سر هر چیزی وقت و بی وقت مث راننده شخصیش باشی.
شوهرم هم دیگه یک خط در میون جواب تلفنای خواهرشو میداد.از هر دو سه باری که زنگ میزد یک بار جوابشو میداد.یا سعی میکرد فقط روزی یکبار خواهرشو ببره جایی.اگه مثلا صبح خواهرشو بیرون میبرد دیگه عصر که خواهرش زنگ میزد میگفت کار دارم نمیتونم ببرمت.خواهرش هم کم کم شروع کرد گفت اگه خودت نمیتونی منو ببری بیام ماشینو از در خونت بردارم با ماشین برم.باز شوهرم مجبور شد دوباره برگرده به روال سابق و صبح و عصر در خدمت خانوم باشه
به خدا اون شب ساعت ده شب زنگ زد که من خونه مادرم بیا منو ببر خونه خودم.شوهرم گفت برات اسنپ میگیرم پولشم خودم میدم.گفته بود نه فقط خودت بیا.شوهرم به من گفت تو هم بیا بریم دنبالش.من گفتم خوشم نمیاد.شوهرم منو ده شب تنها تو خونه گذاشت خودش رفت دنبال خواهرش
خلاصه اش کنم من بطور جدی تصمیم گرفتم جلو کارای خواهرش بایستم.به شوهرم گفتم ما تازه دو سه ماهه اومدیم سر خونه زندگیمون خیر سرمون تازه عروس دامادیم فلانی اینطور میکنه.وای به حال روزی که چهار سال پنج سال بگذره و از تازگی در بیایم دیگه میخواد چیکار کنه
شوهرم هم جدی جلو خواهرش ایستاد.دیگه خیلی خیلی کم کاراشو انجام میداد.هر بار زنگ میزد فلان کارو بکن شوهرم میگفت پس شوهرت کجاست چرا به اون نمیگی.یا جواب تلفناشو نمیداد باز خواهرش از گوشی مادرشوهرم زنگ میزد شوهرم فکر میکرد مادرشه گوشی رو جواب میداد میدید خواهرشه و میگه بیا منو ببر فلان جا