سالگرد داداشمه.خیلی حالم گرفته اس بازم یاد حرف ی عوضی افتادم یادمه چند روز بعد چهلم داداشم بود با یکی رفته بودیم سرخاک داداشم من داشتم گریه میکردم حالم داغون یهوو برگشت گفت دیگه چهلم هم گذشت میدونی الان مورچه ها تمام بدنشو خوردن دیگه هیچی نمونده ازش همشو خوردن دیگه اون زیر هیچی نیست من هیچی نتونستم بگم داشتم آتیش میگرفتم فقط زار زدم انقد جیغ زدم دلم میخواست نابودش کنم چجوری تونست ب ی خاهر داغدار اینجوری بگه آخه یعنی اگه داداش خودشم بمیره ب همین راحتی میگه بدنشو مورچه ها خوردن تموم شده