سلام بچه ها تایپیک قبلیمو که چند روز پیش گذاشتم من با شوهرم دعوا کردم حالا شوهرم زنگ زده به خواهر بزرگم شکایت منو کرده خیلی چیزا گفته همه چیزو گردن من انداخته و یعالمه پیاز داغ اضافه کرده طوری که خواهرم دلش سوخته بود براش . حالا برداشته بهش گفته خیلی وقته میره رو مخم کار دستش میدم دست خودم نیست افسردگی دارم و سر فوت بردار زادم افسردگی گرفتم قرص مصرف میکنم گفته درک نمیکنه و دعوا میکنه و خلاصه که کارد بزنی خونم درنمیاد دیروز که اومد خونه من هیچی نگفتم خونه تمیز غذا آماده حتی بغلش کردم گفتم با وجود اینکه دلم ازت پره ولی دلم برات تنگ شده بود هیچی نگفت انگار ماتم گرفته تو این دنیا نیست خیلی غصه میخورم دیشب و تا صبح نخوابیدم بلد نیستم حرف بزنم زود عصبی میشم حق با منه بخدا من چه گناهی کردم با بی پولی و شرایط سخت زندگیش کنار اومدم حالا هم میگه افسرده ام بهش گفتم کمکت میکنم براش جشن گرفتم کادو گرفتم باوجود شرایط مالی صفر ولی گفتم بذار روحیش عوض بشه اما دیگه خیلی دلم ازش پره رفته هرچی دلش بوده به خواهرم گفته اونم خبر نداشته از هیچی چیزی نگفته آخه مگه میشه مادر بچشو دوست نداشته باشه به خواهرم گفته پسرمونو دوست نداره رو نمیده بهش من پسرم خیلی میچسبع به سینم شیر میخوره بعضی وقتا حالم بهم میخوره میزنمش کنار عصبی میشم این دلیل نمیشه دوستش نداشته باشم که. حالم انقدر گرفته چیکار کنم همه تقصیر هارو انداخته گردن من خواهرم امروز زنگ زد اونم ناراحت بود گفت زنگ بزنم چندتا بگم بهش گفتم نمیخواد ولش کن. اون کوره خودش نمیبینه چقدر تو زندگی دست و پا میزنم سختی میکشم اینارو نمیبینه چقدر قناعت میکنم الان چیکار کنم شوهرم ۳۳ سالشه من ۲۳ خیلی پیر شده من بعضی وقتا از تیپ و قیافه شلخته اش خوشم نمیاد ولی چیکار کنم بخاطر بچه مجبورم .