به منو نامزدم حسودیش میشه از روزی که نامزد شدیم هرروز داره دعوا میکنه
الان برگشته میگه حوصله مسخره بازیاتونو ندارم دیگه نیارش خونه ی من از جفتتون بدم میاد
از طرفیم نامزدم میگفت چرا منو دعوت نمیکنی
الان برگشته میگه امیدوارم خوشبخت نشی نامزدت مثل بابات که با من اینجوریه بگیره بزنتت روزگارتو سیاه کنه یه روز دیگه نگاهتم نکنه
هیچی نگفتم فقط گفتم متاسفم برای اخلاقای بچگانت
از چشمم خیلی افتاده از روزی که نامزد کردم یه هزاری خرجم نکرده میگه بمن ربطی نداره از شوهرت بگیر
شوهرم میخواد بیاد میگه خودت برو میوه بخر غذا بپز بمن ربطی نداره پول ندارم
الانم با این حرفش گفت امیدوارم بدبخت بشید و.. خیلی بدم اومد، گفت فقط زودتر عروسی بگیرید دیگه پاتونو خونه ی من نزارید
ازش متنفرمممم فقط دلم میخواد برم خونه ی مادرشوهرم بمونم
خیلی سعی کردم نزارم خانواده شوهرم این چیزارو بفهمن اما مجبور شدم به شوهرم از روز بله برونم بگم که بهم پول بده یا دعوتش نکنم که از این بدتر نشه، تا حدودی مادرشوهرم مامانمو شناخته ولی دیگه من چیکار کنم خودش نذاشت
الانم خیلی دلم با این حرفش گرفت تروخدا یچیزی بگید اروم شم