من هیچی نگفتم دیدم خودش آروم شد ،من داشتم از بدن درد میمردم واقعا ،بعد رفتیم دنبال پسرم با اون حال بدم بیارمش خوپه اصلا چشام باز نمیشد از درد دیدم پسرم امروز بی ادبی کرده و کتک کاری و..وبا گریه تا خونه کشوندمش ،بخدا انقد پاهام سنگین بود نمیتونستم تکون بدم ،اومدم خونه نق نقاش شرو شد گفتم بازی کنیم ،لباسامو دربیار ،غذا بیار و....همش هم با گریه
واقعا کم آوردم امروز ،خیلی دلم برای دردایی که میکشم و دم نمیزنم میسوزه