نمیدونم چرا یهو زد تو سرم ک من دعوتشون کنم تو خونه خودم جشن کنیم
و از کارم ی ضره پشیمونم چون تو این گرونی همه دنبال یک قرون پول جمع کردنه ولی من دنبال اینم چجوری پولامونو ب هوا بدم بره
مامانم گف ن شما بیان خونه ما و.. من قبول نکردم
بعد من فقط خانواده خودمو خانواده شوهریمو دعوت کردم از اونور خالم اینا گفتن ماهم میاییم بعد دایییم اینا هم اومدن
من شام آبگوشت گذاشتم ک بچم اذیت نکنه راحت باشه
بچمم دوسالشه
یه دنیا گوشت واسه آبگوشت گذاشتم ما اون همه گوشت و تو یه سال دونفری راحت میخوردیم برای همه چهار عدد گوشت در نظر گرفتم ۲۵ نفر بودیم
و کلی چیزای دیگ ..
هم کادو به پدرم
هم کادو ب مادرم
هم کادو ب مادرشوهرم
دیشب یه دنیا پول خرج کردیم
ب خدا من ادمیم ک اینا ب چشمم نمیاد ولی از یه چیزی ناراحت شدم اینا ب چشمم اومد
سه تا مدل کیک بود مامانم همیشه زحمتشو میکشه میبره اونارو
ولی دیشب دیدم مادر خودم ب من رحم نکرد اصلا با اینک کل زحمتو من کشیدم
هم کیک دادیم خوردن هم چهارتا چهارتا ب خونشون هم داد با خودم گفتم حتما راضی نیس ما تو خونمون بخوریم باید بقیه بخورن تا خوشحال شه راضی ب خوردن دخترش نیس
نتونستم تو جمع بگم ک اونا حقشونو خوردن دیگ چرا کیکای اضافی رو هم میدی
یا اینک تو پذیرایی میوه خیلیا موز برنداشتن به زور بهشون موز میداد ک برین خونتون بخورین
ای بابا مگ کسی چیزی نخوره از میوه دیگ ایی بخوره باید از اون یکی هم بدیی ک اینو نخورده
حتی هیچکسم بهم کمک نکرد ن تو ظرف شستن ن تو چیز دیگه ایی از عصر تا نصف شب ۴ من بکوب کار کردم
حتی دستتم بریده بودم همشونم دیدن ک چجوری دستم خونش بند نمیومد بازم تا نصف شب ظرفارو خودم میشستم