منم مثل خودت بودم اصلا حرف نمیزدم
ما ۵تا جاری بودیم و ۴تا خواهرشوهر داشتم هر وقت که من میرفتم خونه مادرشوم همه کارای انجام میدادم نمیزاشتم مادرشوهرم دست به سیاه سفید بزنه میگفتم پیرزنه گناه داره جای مادرمم خودم انجام میدادم ...بعد چند وقت دیدم اصلا ی جور دیگه رفتار میکنن و توقع داشت وقتی همه حالا جاری یا خواهر شور هستن من بلند شم کارای انجام بدم ..
.من که میرفتم خونش ب خودم میگفت استکان بیار نا برات چایی بریزم ولی جاریم که میومد خودش بلند میشد ازش پذیرایی میکردم وقتی این رفتارش میدیدم خیلی ناراحت میشدم منن دیدیم محبت کردنم به وظیفه و کلفت بودن تبدیل شده دیگه مث بقیه رفتار میکردم میرفتم خونش هیچ کاری نمیکردم دیگه خودش حساب کار دستش اومد
خولی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند حکایت این قوم شوهره