حالم خیلی بده صبح پسرمو بیدار کردم بزور هی میگفت خوابم میاد گفتم پاشو دو خطم جمله سازیت مونده بنویس داشتم بهش میگفتم یعو شوهرم از خواب پرید عصبی شد دفترو گرفت پرت کرد به پسرم گفت گمشو بگیر بخواب بمنم گفت خفه میشی میگیری میخوابی از مدرسه ام دیگه خبری نیس امروزم نمیزارم برین جشن گفتم وا چرا اینجوری میکنی فقط دو خط مونده بود گفت خفه شو همش من میام خونه یاد مشقاش میفتی صبح یا نصفه شب داره مشق مینویسه گفتم من چیکار کنم خب نمینویسه من سرمشقاشو میدم این تنبلی میکنه دیشبم دندون درد داشت دندونش آبسه کرده. منم قلبم راشت تند تند میزد یسری وسیله های جشنم من آماده کرده بودم پفیلا و انار درست کرده بودم باید میبردم دیگه پیام دادم نماینده گفتم بی زحمت بیا خودت ببر من نمیتونم بیام. رفتم تو پذیرایی به مادرشوهرم گفتم نمیزاره بریم مدرسه گفت یعنی چی برین حاضر شین دیر شده رفتم یواشکی از تو اتاق خواب لباسارو برداشتم دست پسرمم گرفتم که بریم داشتیم کفش میپوشیدیم یهو اومد جلو در دستمو گرفت گفت کدوم گوری میری سر پسرم داد زد برو بخواب بمنم چندتا فحش داد از ترسم اومد دراز کشیدم چندتام زد تو دهنم. مامانشم هی گفت یعنی چی بزار برن بچه درس داره (معلوم بود خوشحاله اما الکی داشت نشون میداد که ناراحته)
دیگه نماینده اومد برد از جلو در خیلی ناراحت شد گفت بچه گناه داره راضیش کن بیاین گفتم ولش کن خدا ازش نگذره که نذاشت بچه بیاد جشن چقد از دیروز ذوق داشت واسه کیک و جشن یلداشون😔
توروخدا از ته دلتون دعا کنید خدا جواب این نامردو بده که دل منو این بچه رو شکوند .. فقط از ساعت ۸ صبح نوحه گوش دادمو گریه کردم دلم واسه پسرم کباب شد