مادرم گفت نبر
گوش ندادم به نطوم مهم نبود تازه با خودم گفتم قوم شوهر باز حرف و خدیث میکنن بزار ببرن ولش کن
خاک تو سرم گور بابای حرف قوم شوهر
بعد بچه خواهرشوهرم سرماخورده بود مدام سرفه میکرد منم بچه اولم بود عقلم نمیرسید به خدا
بعلش کردم و گذشت
موقع شام من دو تا بچه رو بردم اتاق رو تخت گذاشتم هردو هم سنن ۶ ماهه
کنارهم گذاشتم
اخه بچه خواهرشوهرم فقط خس خس سینه داشت
عطسه و غیره نداشت
ظاهرشم خوب بود مثل سرماخورده ها نبود
دو روز بعد بچم تب شدید اصلا غذانخورد
دکتر بردیم دارو حتی آزمایش خون
گفتن سرخک گرفته
یک هفته کامل اصلا شیر نخورد
بچه خواهرشوهرم شیر میخورد اصلا مشکل نداشت
دختر من شیر نتورد خیلی وزن کم کرد دیوونه شدیم تا خوب شد
الان عکس بعد بهبودیش دیدم چون وسواس هم دارم خیلی حالم بد شد
همش میگم خاک تو سرم از بیتجربگی از بی عقلی
چرا بردمش
چرا کنارهم گذاشتمشون خدایا منوبکش
بچم چقدر زجر کشید
عجیبه بچه خواهرشوهرم اصلا وزن کم نکرد و خوب شیر نیخورد ولی بچه من نابود شد