2777
2789

سرو ناز،خواهرم دختری بود با پوست گندمی روشن،چشم و ابرویی مشکی ،روی هم رفته دختر قشنگی بود.

او خواستگار زیاد داشت.البته زیاد بودن خواستگارانش فقط بخاطر چهره قشنگش نبود.خواهرم بسیار کدبانو بود.مثل کوکب خانم در درس دوم دبستان.

بیشتر مهمانی های پدرم ،را خواهرم مدیریت می‌کرد.آشپزی او حرف نداشت.کلاس خیاطی هم رفته بود.

کلاس هشتم بود که سرو کله خواستگاران پیدا شد.

پدرم همان اول اعلام کرد که سرو ناز حتما باید دیپلم بگیرد .

البته در آن زمان اصلا مد نبود دختران دیپلم بگیرند.

بیشتر تا دبستان یا راهنمایی می‌خواندند و بعد ازدواج می‌کردند.

اما پدرم نظر دیگری برای پنج دخترش داشت.

با وجود اعلام پدرم،خواستگاران زیادی به منزل می آمدند.

ارباب ایل بالا ،پیشنهاد داد برای پسرش  سرو ناز را نشان کنند،اما پدرم قبول نکرد.

سرو ناز دیپلم گرفت و در دانشکده قبول شد.

همان موقع پدرم به یکی از خواستگاران که سرو ناز هم پسر را پسندیده بود،جواب مثبت داد.

من خواستگاری سرو ناز را یادم هست.

خواهرها تو یه اتاق جمع شده بودیم و ساکت به صدای مردها که از مهمانخانه میامد،گوش می‌دادیم.

داماد پسری ۲۷ ساله با قد متوسط و در اداره راه کار می‌کرد.

دو زانو نشسته بود و مودب به گلهای قالی چشم دوخته بود.

مهریه صدهزار تومان تعیین شد.

بعد از اینکه روز عقد معین شد،مردها صلوات فرستادند.

مادر داماد و خاله هایش هم دست زدند.

...

روز عقد سرو ناز ،صبح زود آرایشگری به منزل ما آمد.

البته شب قبل هم آمده بود و صورتش را بند انداخته بود‌

آن زمان ابروی کمانی مد بود.

سرو ناز خیلی خوشگل شده بود.

از صبح آرایشگر درب اتاق را بست و مشغول به کار شد.

من دائما از شکاف در ،عروس را نگاه میکردم.

وقتی کار آرایشگر تمام شد،لباس عروس زیبایی تن سرو ناز کردند.تاج قشنگی سرش گذاشتند تاج از کناره هایش گلهای زیبایی به پایین ،مثل آبشار میریخت.

 آرایشگر که از شیطنت و یواشکی نگاه کردن من به ستوه آمده بود،گفت بیا جلو و عروس را ببین.

باورم نمیشد...سرو ناز عروس شده بود،با ناخن های لاک زده ،سایه سبز مغز پسته ای و ماتیک قرمز

کیف کوچک پر از پولک قشنگی هم دستش بود.

مادرم اسفند دود کرد و تخم مرغ دور سرش چرخاند.

سفره عقد هم پهن کرده بودند.

از جمله چیزهای قشنگ سفره،نان سنگک بزرگی به قد من بود که همسایه مان داده بود آن را دو آتشه و کنجد، درست کرده بودند.چقدر دلم میخواست با پنیری که سر سفره بود،یک لقمه بخورم....

خدا همیشه ما رو میبینه...

به از دیروز که داستان تو ن خوندم واقعا قشنگن خواهرتوندالان خوشبخت درس خوند بعدش


بله درسش رو ادامه داد.

البته اول زندگی سختی زیاد کشید.الان ۴ نوه دارد.

خدا همیشه ما رو میبینه...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز