یک روز از همین روزا خانم همسایه با داد زدن گفت نکن. داد میزد و میگفت نکن. من که تو حیاط بودم صداشو شنیده بودم، موندم بریم دم در، نریم دم در، چی شده این صدا میکنه.
خلاصه که دم در نرفتیم و بعداً با خودمون گفتیم که این به طور معمولی با بچههاش اینطوری حرف میزنه.
میرفتیم میگفت چتونه من عادت دارم اینطوری داد بزنم، نمیرفتیم هم پشت سرمون حرف میزد.
کلاً در برخورد خانم همسایه باخته بودیم.
فرداش خونه رو گذاشتند برا فروش. همزمان کارگراشونم انداختن به جون درختهای پای خونمون. سنگ بریز، سیمان بریز، گچ بریز، اصلاً آقا این شمشادا رو از ریشه بکن. یک چند ماهی هست که خونه شون فروش نرفته و اینها همین طور ادامه میدن! بعد، خودشون سه تا چهار تا اینور اونور بالا پایین دوربین گذاشتن. حتی گرفتن دیوار کناری که دیوار ما بود هم یه ترک بزرگ بهش دادن که یعنی ما داریم خونمونو میسازیم که بفروشیم.
خلاصه که سرتونو درد نیارم، همسایه همسایه جاسوس