مادر من هفته ی پیش عمل داشت، قرار بود مُخچه ش عمل شه، ما گیلانیم، خواهرم تهرانه، خلاصه پدر و برادرم مادرمو بردن تهران برای عمل پیش بهترین دکتر و بیمارستان
از طرفی من توی فرجه ی امتحانات دانشگاهم هستم و امتحاناتم شروع میشه بابام گفت تو نیا، بشین به درسات برس
خلاصه اینا پاشدن رفتن تهران منم دارم به زندگیم میرسم
اینو در نظر بگیرید که من همه ی خاله ها و دایی ها و نصف فامیلای پدرم تهرانن(اما خواهرم از هیشکی کمک نخواست و خواهرم و پدرم و شوهر ِ خواهرم شیفتی پیش مادرم موندن)
حالااااااا این وسط هر روز خاله های من به من زنگ میزدن تو جدی نگران مادرت نیستی؟ جدی گریه نمیکنی؟
خب من چرا باید گریه کنم؟ 😐
وقتی دکترش قول داده بود از اول هم بهتر میشه!!!
حالا این پسر عموهای من که مادرشونو دوسال پیش از دست دادن و مادرم براشون توی این مدت مادری کرد واقعا (بچه نیستنا سی چهل سالشونه پسر عموهام) رفتن قبل از عمل مادرم دم در بیمارستان گریه کردن زار زار و نماز خوندن در طول عمل و زار زدن گفتن زن عمو مثل مادرمونه و ما طاقت نداریم زن عمو چیزیش بشه و فلان
بعد خاله های من زنگ میزنن میگن تو چرا گریه ت نمیگیره و بیخیالی و حتی پسر عموهات گریه میکنن😐
آقا😐چرااااااا من باید گریه کنمممممم اخه؟؟؟
اصلا نمیفهمم
واقعا دارن میرن روی مخم
چرا انقدر براشون عجیبه من گریه نمیکنم و موندم خونه دارم زندگی عادیمو میکنم و به کارام میرسم؟ 😐