حدود یه هفته خونه ما بودن حسابی ازشون پذیرایی کردم و گرم و تحویل گرفتم هر وعده غذای خوب گذاشتمو....
روز سوم مادرشوهرم اینقدر احساس راحتی کرد که شروع کرد حرف زدن که اره من مهمون میاد خسته میشم و.... خلاصه وقت گیر اورده بود که منو تربیت کنه مهمون داره بدم کارهاشو بکنم و تو غذا و.... کمکش....
(بعد هم رفتارهاشون و بی محلی هاشون و فرق ذاشتن ها تهمت ها اینقدر شوهرمو صدا زدن که منو خراب کنن پیش شوهرم و....خلاصه رفتارهای فوق زشت و توهین امیز و پشت سر خرف زدن های دروغشون و.... طی ۱۲ سال خیلی اذیتم کردن جوری که زده شدم ازشون و دیر به دیر میرم اونم وقتی خودشون دعوت کنن )
حالا اخرین بار زن عموی شوهرم با کل خانوادش حدود ۱۲ نفر خونه مادرشوهرم بودن ماهم زنگ زدن رفتیم دیدم مادرشوهرم سرسنگینه تحویل نمیگیره موقع غذا هم رفتم اشپزخونه کمک یه جور سنگین و بدی نگاه میکرد و بعد هم کلا سرسنگین بود...منم چیزی نگفتم کلا فوق مظلوم و بی زبون و خیلی ارومم
حالا خونه مون که گفت فهمیدم اون روز انتظار داشته من میرفتم کارهاشو بکنم و غذاهاشو کمک کنم و....
منم بچه دارم خب هیچ وقت هیچ کمکی بهم نکردن حتی تو مدت حاملگی تا الان که بچم پیش دبستاتیه هیچ کمکی نکردن بچم نوزاد بود اومدن با خواهرشوهرم یه قاشق کمک نکردن بردارن رفتن تا ۳ نصفه شب با شوهرم ظرف شستیم تولدها و مراسم ها و مهمونی های من فقط خودشون میشینن فقط مامانم کمکم بوده با دل و جون اینا اصلا
حالا اومده اون از اون وضع بی محلی هاش حالا خونه من هم شروع کرده تربیت من به نفع خودش
بعد هم میگفت خب تو یه دختری مامانت اینا چون حوصله شون سر میره میگن بیا اینجا چون خودشون تنهان اصلا فهمی از محبت ندارن... فقط گفتم نه اونا مارو دوست دارن چون محبتشون عمیقه و بعد هم بچم شروع کرد گریه کردن که رفتم سراغ بچم و بعد هم سراغ غذا و.... نشستم ادامه بده