دیگه سنم خیلی کم بود قبول کردم از روی دلسوزی چون وضعیتشون خیلی خراب شده بود پدرشوهرم برشکست شده بود همه امیدشون به شوهرم بود منم گفتم من خودم بچه داشته باشم توقع دارم تو سختی دستموبگیره نمیدونستم اینطور میخوام برا خودم بیچارگی درست کنم عقلم که نمیکشید باورن نمیشد همچین ادمایی باشن
بعدم به شوهرم گفتم عب نداره به نام من نکن من انتظار ندارم اما حداقل به نام اونام نزن باز خودمونم ی پشتوانه داشته باشیم از کجا معلوم بچه تو ابن کارو بکنه؟؟
دیگه بسه اندازه که خوشحال باشن دیگه مایع کذاشتیم
همه تلاشمو میکنم از این خونه زندگیمووردارم ببرم
همه چی زوری هم نمیشه که حداقل اگه سهمی ندارم پس ببخشید گوه اضافم نخورن سرشونو از زندگبمون بکشن بیرون نکه حتی به رفت امد ماهم کار دارن بهشون رو بدم میگن با مادر پدرتم قطع رابطه کن فک میکنن فقد خودشون خیلی درستن