پری روز سرماخوردم شدید حالم خیلی بد بود مامانم یه سر اومده لود ازم به چیزب بگیره التماسش کردم بمون بچه رو بگیر سرما نخوره من حالم بده بدو بدو رفت گف من برات سوپ میارم ظهر ....الکی گفت کلا الکی زیاد حرف میزنه مثلا میگه میام خونت ولی نمیاد یا میگه بچه رو بده من نگه دارن ولی نگه نمیداره کلا ازین حرفای الکی زیاد میزنه خلاصه من چشمم به در خشک شد ولی ن اون اومد ن سوپش منم هیچیییییی نگفتم ولی خیلی دلخور شدم پاشدم تنهایی کارامو کردم و اینا که بچه ام ازم گرفت و مریض شد با بدبختی شوهرمو راضی کردم بریم دکتر رفتیم ولی براش دارو هاشو نگرفت هر چی گفتم بخر گوش نداد دیگ دیشب بچه از تب داشت میسوخت انقد داغ بود حد نداشت پیاز اینا گذاشتم کف پاش و با دعوا شوهرمو فرستادم دارو بخره و کلی دعوا کردیم و گریه کردم حالم خوب نیس بچم ققط ۱۰ ماهشه بینیش پره و تب داره و... کسی هم نمیاد کمکم به مامانم گفته بودم شوهرم دارو هاشو نمیخره برگشت گف روز مادر نزدیکه به حرفش گوش کن برات کادو بخره:/// حالا شوهرم هیچ وقت زهرمار هم برام نخریده هاا تولدم دو روز پیش بود کوفتم نگرفت فقط دعوا راه انداخت بعد اینو میگه مادر من امروز صبح تلفنو خاموش کردم دیگ جواب تماسای هیچ کس رو ندادم ن بابام نه مامانم انقد که حرصی ام از رفتارشون
پ ن : به زور مامانم ازدواج کردم مجردیام انقد اذیتم کرد و تحت فشارم گذاشت و مجبورم کرد با این ازدواج کنم الانم میبینه بدبختما فقط میگه سیاست نداری و شر و ور...
بنظرتون کار بدی کردم جواب ندادم تلفنشونو؟ انقد احمقم که عذاب وجدان میگیرم واسه این چیزا