روز پر کاری بود از صبح زده بودم بیرون رفتم پست برگشتم ماشینم روشن نمیشد یه جایه خلوت شهر تنها کسی رو دیدم یه آقا کت شلواری شسته رفته خیابون روبرو بود اون داشت نگاه میکرد بهش اشاره کردم تندی پرید اومد خیلی رسمی بهش گفتم ممکنه کمکم کنید اونم چند دیقه ور رفت روشن شد
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
هنگ کرده بودم چطور تونسته تو این تایم کوتاه شمارمو پیدا کنه اینقد ترسیده بودم که اینقد آدما راحت میتونن به خصوصی ترین اطلاعاتت دسترسی پیدا کنن...تا یه هفته بیرون نرفتم از خونه